نکته ی 6.تعریف و تشویق کنید
از لبه ی پرتگاه ...
از پا ...
از نفس ...
از این ور بوم ...
از اون ور بوم ...
از دماغ فیل ...
از چاله به چاه ...
از عرش به فرش ...
از چشم ...
از خوراک ...
از زبون...
از سر زبونا...
از دل...
از درس خوندن...
از تجارب گذشته...
از نگاه به آینده...
از یاد مامان و بابا...
از یاد خدا...
از عنایت خدا بهشون ...ا
و ...
در گوگل این کلمه رو سرچ کنید:
Google Gravity
بعدش روی اوّلین سایتی که معرّفی میکنه کلیک کنید، ببینید چه اتفاقی می افته...!
حالا جالبتر از این، توی صفحه ای که باز میشه دوباره یه چیزیو سرچ کنید، ببینید چی میشه...!!!
حالا با ماوس اونا را میتونید جابجا کنید.... :)
سنگ سیاه یا سفید
کشاورزی دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
پیرمردی طمعکار که از آن کشاورز مبلغی پول طلبکار بود، متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، در این میان دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حسن نیّت خود را نشان بدهد، گفت : اصلاً یک کاری می کنیم:
من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه ی سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی ات بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفتگو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.
معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید،
اگر شما بودید چه کار می کردید؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده.
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود. سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
موز خریدم، شد دونه ای 700تومن!
اگه وزن پوستش رو ضربدر700 تومن کنیم و تقسیم بر وزن کل موز کنیم، قیمت پوستش
میشه 275 تومن!.
.
.
.
.
هیچی دیگه ، پوستش رو هم خوردم.... :))))
از لحظه ای که توی یکی از اتاقای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من جرّ و بحث بی پایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص بشه و شوهرش می خواست اون همونجا بمونه.
از حرفای پرستارا متوجه شدم که زن یه تومور سرطانی داره و حالش بسیار وخیمه. در بین جر و بحث این دو نفر کم کم با وضیعت زندگیشون آشنا شدم.
یه خونواده روستایی ساده بودن با دو بچه.
دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خوند و تموم ثروتشون یه مزرعه کوچیک، شیش تا گوسفند و یک گاوه.
تو راهروی بیمارستان یه تلفن همگانیه. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شون زنگ می زنه. صدای مرد خیلی بلند بود و با اینکه درِ اتاق بیمارا بسته بود، اما صداش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کنه: "گاو و گوسفندا رو برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می رید،یادتون نره درِ خانه رو ببندید. درساتون چطوره؟ نگران ما نباشین. حال مادر داره بهتر میشه. به زودی بر می گردیم...."
چند روز بعد پزشکا اتاق عمل رو برای انجام عمل جرّاحی زن آماده کردن. زن پیش از اونکه وارد اتاق عمل بشه یهو دست مرد رو گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش رو قطع کرد و گفت: "این قدر کم صبری نکن"
اما من احساس کردم که چهره ش کمی در هم رفت. بعد از گذشت ده ساعت انتظار که همراه با دعا و ثنا بود، پرستارا زنِ بی حسّ و حرکت را به اتاق رسوندند.
عمل جرّاحی با موفّقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو براه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت. مرد اون شب مثل شبای گذشته به خونه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای اون شد که هنوز بی هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش اومد. با اونکه هنوز نمی تونست حرف بزنه، امّا وضعیتش خوب بود. از اولین روزیکه نقاب اکسیژنش را برداشتن، دوباره جرّ و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشه و مرد میخواست اون همون جا بمونه. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خونه زنگ میزد. همون صدای بلند و همون حرفایی که تکرار می شد.
یه روز تو راهرو داشتم قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و گوسفندا چطورند؟ یادتون نره! به اونا برسین. حال مادر به زودی خوب میشه و ما بر میگردیم."
نگام بهش افتاد و یهو با تعجب دیدم که اصلا کارتی داخل تلفن همگانی نیست. مرد در حالی که اشاره میکرد ساکت بمونم، حرفشو ادامه داد تا اینکه مکالمه تموم شد. بعد یواش به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندا رو قبلاً برای هزینه عمل جرّاحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشه، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. اون لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خونه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق خاصی که بینشون بود، تکون خوردم.
عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.
عشقی که باعث شده بود این زن و مرد تو خوشی و ناخوشی در کنار هم بمونن.
**************************************
وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً ? إِنَّ فِی ذَ?لِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ (آیه 21 سوره روم)
و باز یکی از آیات (لطف) او آن است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید که در کنار او آرامش یافته و با هم انس گیرید و میان شما رأفت و مهربانی برقرار فرمود. در این امر نیز برای مردم بافکرت ادلهای (از علم و حکمت حق) آشکار است.
سؤال: اگر بخواهم یک دوست خوب و ایده ال انتخاب کنم ، چه معیارهایی را در نظر بگیرم؟
جواب: دوست خوب باید این ویژگیها را داشته باشد:
1. در مسیر بندگی خداوند هم رفیق خوبی برای شما باشد.
2. به شما کمک کند تا گناه را ترک کرده و واجباتتان را انجام دهید.
3. شما را همواره به یاد آخرت نگاه دارد.
4. زینت شما بوده و به او افتخار کنید.
5. وقتی از او کمک خواستید، شما را یاری رساند.
6. وقتی پشت سر از شما بدگویی کردند، از شما دفاع کند.
7. خوبیهای شما را آشکار کرده و بدیهای شما را از نظر دیگران بپوشاند.
8. بدون رودربایستی اشکالاتتان را در خفا به شما بگوید.
9. سخن شما را تصدیق کرده و شما را دروغگو نپندارد.
وقتی چنین دوستی پیدا کردید با او انس بگیرید اما در عین حال مراقب باشید که ایده آل نگر نباشید. یعنی بالاخره هر کسی ممکن است اشتباهات و خطاهایی داشته باشد. یعنی ممکن است گاهی دوست شما عصبانی شود یا اینکه گاهی اوقات حقوق شما را رعایت نکند. در این صورت باید با گذشت و صبوری بزرگواری خود را نشان دهید و به خاطر اختلافات جزئی دوستی را به هم نزنید.