سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسی دانشمند که نادانی اش او را کشته و دانشی که به همراه داشته، وی را سودی نبخشیده است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :20
کل بازدید :272682
تعداد کل یاداشته ها : 599
103/2/7
3:26 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
امید نیکوکار[197]
همسر دوست و بهترین دوستِ همسر

خبر مایه
پیوند دوستان
 
در انتظار آفتاب upturn یعنی تغییر مطلوب مرکز اطلاع رسانی **دوراهک موبایل** هم نفس اکبر پایندان .: شهر عشق :. پیامنمای جامع سایت روستای چشام (Chesham.ir) وبلاگ گروهیِ تَیسیر har an che az del barayad S&N 0511 عشق عشق پنهان Manna ●◌♥DELTANGI♥◌● ارواحنا فداک یا زینب علمدار بصیر سایت حقوقی (قانون ایران) www.LawIran.ir غدیریه ..::غریبه::.. تعمیرات تخصصی پرینترهای لیزری رنگی ومشکی وفکس وشارژکارتریج درمحل گل خشک جیغ بنفش در ساعت 25 گروه اینترنتی جرقه داتکو شاه تور غزلیات محسن نصیری(هامون) آتیه سازان اهواز عشق یعنی ... کسب درامد و تجارت اینترنتی و معرفی سایت های خوب برای شروع کار xXxXx کرجـــیـــهــا و البرزنشینها xXxXx بهار عشق دل شکسته رضا ب.ی.م.ک.س. یوزرنیم و پسورد نود 32- username and password nod 32 آخرین اخبار شرکت های مربوط به موبایل it ict vagte raftan شب تنهایی ستاره مناجات با عشق زردجین حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم قرمز ها فقط من برای تو عشق نمکی قصه ی ما و شما * امام مبین * جوک و خنده لاو اس ام اس دهاتی دکتر علی حاجی ستوده حاج آقا مسئلةٌ شاره که م سنه امید جک fall in love سجّاد ؛ پسر ما میش و ماما نیش

ذهن های بزرگ

درباره ایده ها،

ذهن های متوسط

درباره رویداد ها،

ذهن های کوچک

درباره دیگران

فکر میکنند


  
  

زنگ تفریح و یه محاسبه سر انگشتی:


یعنی اگه یه جَوون باهوش، فعّال، خوش شناس و با خانواده و خوشبخت در نظر بگیریم:
18 سالگی بره دانشگاه.
تا 24 سالگی فارغ التحصیل دوره لیسانس بشه.
تا 26 تو غربت فوق لیسانسش تموم بشه (تازه اگه معاف باشه)
بدون وقفه بعد از فارغ تحصیلی بره سر کار و ماهی یک میلیون تومن درآمد داشته باشه.
اگه ماهی 800 هزار تومن پس انداز داشته باشه، 65 ماه طول میکش که هزینه شروع زندگی مشترک رو جمع آوری کنه.
یعنی 5 سال و خورده ای.
یعنی 31 سالگی شروع زندگی فوق العاده معمولی و ساده.
ای روزگار با افزایش روز افزون قیمت نون و کالا چه کنیم ... همینجور مجرّد می میریم که !!!


91/3/30::: 6:34 ص
نظر()
  
  

چرا فقیر هستیم ؟

 

خوب است که بدانیم!؟ شاید که عمل کنیم!!!

تفاوت کشورهای ثروتمند و فقیر، تفاوت قدمت آنها نیست



برای مثال کشور مصر بیش از 3000 سال تاریخ مکتوب دارد و فقیر است !

اما کشورهای جدیدی مانند کانادا، نیوزیلند، استرالیا که 150 سال پیش
وضعیت قابل توجهی نداشتند، اکنون کشورهایی توسعه یافته و ثروتمند هستند .

تفاوت کشورهای فقیر و ثروتمند در میزان منابع طبیعی قابل استحصال آنها هم نیست .


ژاپن کشوری است که سرزمین بسیار محدودی دارد که 80 درصد آن کوههایی است که مناسب کشاورزی و دامداری نیست اما دومین اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمریکا را دارد. این کشور مانند یک کارخانه پهناور و شناوری میباشد که مواد خام را از همه جهان وارد کرده و به صورت محصولات پیشرفته صادر میکند


مثال بعدی سویس است. کشوری که اصلاً کاکائو در آن به عمل نمیآید اما بهترین شکلاتهای جهان را تولید و صادر میکند. در سرزمین کوچک و سرد سویس که تنها در چهار ماه سال میتوان کشاورزی و دامداری انجام داد، بهترین لبنیات (پنیر) دنیا تولید میشود . سویس کشوری است که به امنیت، نظم و سختکوشی مشهور است و به همین خاطر به گاوصندوق دنیا مشهور شده است بانکهای سویس

افراد تحصیلکرده ای که از کشورهای ثروتمند با همتایان خود در کشورهای فقیر برخورد دارند برای ما مشخص میکنند که سطح هوش و فهم نیز تفاوت قابل توجهی در این میان ندارد .



نژاد و رنگ پوست نیز مهم نیستند.. زیرا مهاجرانی که در کشور خود برچسب تنبلی میگیرند، در کشورهای اروپایی به نیروهای مولد تبدیل میشوند .


پس تفاوت در چیست؟


تفاوت در رفتارهای است که در طول سالها فرهنگ و دانش نام گرفته است .


وقتی که رفتارهای مردم کشورهای پیشرفته و ثروتمند را تحلیل میکنیم، متوجه میشویم که اکثریت غالب آنها از اصول زیر در زندگی خود پیروی میکنند:


1 - اخلاق به عنوان اصل پایه

2 - وحدت

3 - مسئولیت پذیری

4 - احترام به قانون و مقررات

5- احترام به حقوق شهروندان دیگر

6 - عشق به کار

7 - تحمل سختیها به منظور سرمایه گذاری روی آینده

8 - میل به ارائه کارهای برتر و فوق العاده

9 - نظم پذیریی



اما در کشورهای فقیر، عده قلیلی از مردم از این اصول پیروی میکنند .

ما ایرانیان فقیر هستیم نه به این خاطر که منابع طبیعی نداریم یا اینکه طبیعت نسبت به ما بیرحم بوده است

ما فقیر هستیم برای اینکه رفتارمان چنین سبب شده است.

ما برای آموختن و رعایت اصول فوق که (توسط کشورهای پیشرفته شناسایی شده است) فاقد اهتمام لازم هستیم ...

اگر شما این متن را برای دیگران نفرستید:

اتفاقی برای شما نمیافتد،

گربه شما نمیمیرد،

از محل کارتان اخراج نمیشوید،

هفت سال بدبختی بر سرتان آوار نمیشود

و مریض هم نخواهید شد .

اما اگر میهن خود را دوست دارید،

این پیام را به گردش بیاندازید تا شاید تعداد بیشتری از هموطنانمان مانند شما آن را بفهمند، تغییر کرده و .....

فقر

میخواهم بگویم ......

فقر همه جا سر میکشد .......
فقر ، گرسنگی نیست .....
فقر ، عریانی هم نیست ......
فقر ، گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند .........
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا
نیست .......
فقر ، ذهن ها را مبتلا میکند .....
فقر ، بشکه های نفت را در عربستان ، تا ته سر میکشد .....
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته یک کتابفروشی مینشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......
فقر ، کتیبه سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....
فقر ، همه جا سر میکشد ...

چرا فقیر هستیم ؟


  
  

دختره به پسره میگه اگه میخوای باهات باشم باید خرجم کنی...

الان پسره یک ماهه رفته روستا خر جمع کنه


91/3/29::: 6:12 ع
نظر()
  
  


میدونی چرا شیشه جلوی ماشین اینقد بزرگه، ولی آینه عقب اینقد کوچیک؟!

چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین بیشتر وقتا رو به جلو نگاه کن و ادامه بده.


  
  


یک پارادوکس:
-----------------
سقراط گفته: یونانی ها دروغگو هستند، ولی خود سقراط هم یونانیه.
پس دروغ میگه که یونانی ها دروغگو هستن.
پس یونانیها راستگو هستند و سقراط هم که یک یونانیه پس راستگوست.
پس راست میگه که یونانیها دروغگو هستند.
پس ...
پس بالاخره یونانی ها دروغگواند یا راستگو !؟


  
  


یه بنده خدایی زبونش میگرفته. میره داروخونه میگه: آقا دیب داری؟
کارمند داروخونه میگه: دیب دیگه چیه؟

یارو جواب میده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

کارمنده میگه: والّا ما تا حالا دیب نشنیدیم، حالا چی هست این دیب؟
یارو میگه: بابا دیب، دیب!

طرف میبینه نمیفهمه، میره به رئیس داروخونه میگه.
اون میآد ‌میپرسه: چی میخوای عزیزم؟

یارو می گه: دیب!

رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟

یارو میگه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ‌ورش دیب داره.

رئیس داروخونه میگه: تو مطمئنّی که اسمش دیبـــه؟

یارو میگه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمیدونید دیب چیه؟

رئیس هم هر کاری میکنه، نمیتونه سر در بیاره و کلافه می شه…

یکی از کارمندای داروخونه میآد جلو و میگه: یکی از بچه‌های داروخونه مثل همین آقا زبونش میگیره، فکر کنم بفهمه این چی میخواد. امّا الآن شیفتش نیست.

رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره، یکی بره دنبالش، سریع برش داره بیارتش.

می‌رن اون کارمنده رو میارن، وقتی می رسه از یارو می‌پرسه: چی میخوای؟

یارو میگه: دیب!

کارمنده می گه: دیب؟

یارو: آره.

کارمنه میگه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟

یارو: آره.

کارمنده: آره داریم! چطور نفهمیدن تو چی میخوای؟!

همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی میخواد.
کارمنده سریع میره توی انبار و دیب رو میذاره توی یه کیسه نایلون مشکی و میاره میده به یارو و اونم میره پی کارش.

همه جمع میشن دور اون کارمنده و با کنجکاوی میپرسن: چی میخواست این؟
کارمنده میگه: دیب!

می‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟

میگه: دیب دیگه، بابا همون که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!

رئیس شاکی میشه و میگه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه؟

کارمنده میگه: تموم شد. آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!

حالا ما موندیم تو کفِ اینکه این دیب چیه...!


  
  

تفـاوت عشـق و ازدواج:

----------------------------

یه روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت  و با ارزش.

وقتی به من داد، تأکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودت.

و من از تعجّب شاخ در آورده بودم که چرا باید همچین هدیه ی با ارزشیو بی هیچ مناسبتی به من بده.

من اون کتابو گرفتم و یه جایی قائمش کردم!

چند روز بعدش پدربزرگم ازم پرسید: کتابت رو خوندی؟

گفتم: نه، وقتی ازم پرسید: چرا؟

گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش.

لبخندی زد و رفت...

همون روز عصر با یه کپی از روزنامه ی همون زمان که تنها نشریه ی اون موقع بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز...

من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست، امانته باید هرچه زودتر ببرمش.

به محض گفتن این حرف، شروع کردم با اشتیاق تموم صفحه هاشو ورق زدنو سعی میکردم از هر صفحه ای حدّاقل یه مطلبشو بخونم.

 

توی آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریباً به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت:

ازدواج مثل اون کتابه و عشق مثل اون روزنامه می مونه...!

 

ازدواج یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت.

اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبّت کنم،

همیشه وقت هست که دلشو به دست بیارم،

همیشه وقت هست که اشتباهاتمو جبران کنم،

همیشه میتونم شام دعوتش کنم.

 

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت های بعدی این کارو میکنم.

حتّی اگه هر چقد اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتیه، امّا وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فک میکنی که خب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه حرص و ولع داری که تا جائیکه ممکنه ازش لذّت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه.

درست مثل اون روزنامه حتّی اگه هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ...

و اینطوریه که آدما یه دفعه چشماشونو وا میکنن میبینن که اون کسیو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونا نیست ... :(

 

و این تفاوت عشـق است با ازدواج ...


  
  
   1   2   3   4   5   >>   >