از «سهشنبهی تلخ و بیحوصله» ی هشتم آبان 86، چهار سال میگذرد و دنیای ما بی«قیصر» است ... قیصر شعر ایران ! کاش می توانستم شانه های خسته ی غرورت، کتف گریه های بی بهانه ات، بازوان حس شاعرانه ات را حس کنم. روح بزرگت را در آغوش بگیرم. در وسعت نگاهت غرق شوم. ما در سطر سطر تو قد کشیدیم و در ناز قافیه هایت تاب خوردیم. قطار رفت، تو رفتی. چرا این زخم هنوز تازگی دارد؟ اما من؛ تمام حسرتم را می برم پای این حرف، که کاش یکبار، فقط یکبار تو را از نزدیک دیده بودم. امین واژه های اشراقی! نگاهت به معنای مطلق، طلا بود. تو به زیور والای اخلاص آراسته شده بودی. تو قبل از آنکه شاعر بزرگی باشی آدم بزرگی بودی.
تو حتی مرگ را هم جدی نگرفتی و با آن شاعرانه برخورد کردی.
ما به تو دل داده ایم. درد هایت دامنه داشت، تمام استخوان بودنت درد می کرد. کلمات به کارت نمی آمد. تو با تپش های قلبت می سرودی. ما هم سر روی قلبت گذاشته بودیم و صدای قلبت را می شنیدیم.
تو خسته بودی و شعر می گفتی و به همین خاطر گیسوانت سفید می شد. شهادت می دهم که شعر، مومنانه بر نازکای دل مهربانت نازل می شد و باید باور کنیم که شعر برآمده از اندیشه های پاک الهی، دولت مستدام است. نام تو همیشه یحیی ست.
بعد از رفتنت، زیباترین و سبزترین هدیه ای که هر ساله از دستان گرم و پر مهر پدر عزیز و بزرگوارم در سالروز تولدم، دریافت کرده ام، دل نوشته های تو بوده.
قیصر! روحت شاد و متعالی که چقدر کلامت انسان را به خدا نزدیک و نزدیک تر می کند.
تو گوهر تابانی بودی که خوش درخشیدی، اما دولت مستعجل بودی. در گذشت تو آرزوهایی را خاک کرد ...
مرد گوینده ی اهل درد! مرد غمهای ارجمند و سنگین! جوانمرد روزگار غم و شادی! ستایشگر حریت و آزادی! دوستت داریم.
اما ... با همه ی این حرفها می خواهم تسلیت بگویم به شعر
یادت پایدار و راهت برقرار، ای مهربانتر از باران ...