سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من از هنگام بعثتم تا روز قیامت، شفیع هر آن دوتنی هستم که در راه خدا با یکدیگر، دوستی و برادری می کنند. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :41
بازدید دیروز :27
کل بازدید :277250
تعداد کل یاداشته ها : 599
103/9/4
8:37 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
امید نیکوکار[197]
همسر دوست و بهترین دوستِ همسر

خبر مایه
پیوند دوستان
 
در انتظار آفتاب upturn یعنی تغییر مطلوب مرکز اطلاع رسانی **دوراهک موبایل** هم نفس اکبر پایندان .: شهر عشق :. پیامنمای جامع سایت روستای چشام (Chesham.ir) وبلاگ گروهیِ تَیسیر har an che az del barayad S&N 0511 عشق عشق پنهان Manna ●◌♥DELTANGI♥◌● ارواحنا فداک یا زینب علمدار بصیر سایت حقوقی (قانون ایران) www.LawIran.ir غدیریه ..::غریبه::.. تعمیرات تخصصی پرینترهای لیزری رنگی ومشکی وفکس وشارژکارتریج درمحل گل خشک جیغ بنفش در ساعت 25 گروه اینترنتی جرقه داتکو شاه تور غزلیات محسن نصیری(هامون) آتیه سازان اهواز عشق یعنی ... کسب درامد و تجارت اینترنتی و معرفی سایت های خوب برای شروع کار xXxXx کرجـــیـــهــا و البرزنشینها xXxXx بهار عشق دل شکسته رضا ب.ی.م.ک.س. یوزرنیم و پسورد نود 32- username and password nod 32 آخرین اخبار شرکت های مربوط به موبایل it ict vagte raftan شب تنهایی ستاره مناجات با عشق زردجین حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم قرمز ها فقط من برای تو عشق نمکی قصه ی ما و شما * امام مبین * جوک و خنده لاو اس ام اس دهاتی دکتر علی حاجی ستوده حاج آقا مسئلةٌ شاره که م سنه امید جک fall in love سجّاد ؛ پسر ما میش و ماما نیش

 

چند وقت پیشا با همسرم رفتیم یه رستوران که در واقع آشپزخانه بود و چندتا میز هم گذاشته بودن برا سِرو کردن بعضی مشتریا

آدمای زیادی اونجا نبودن, 2 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جَوون و یه "پیرزن و پیر مردی" که نهایتا 60-70 سالشون بیشتر بود.

ما غذامونو سفارش داده بودیم که یه جَوون نسبتاً 35 ساله ای اومد تو رستوران.

یه چند دِیقه ای گذشت که یهو گوشی اون جَوون زنگ خورد و شروع کرد به بلند بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد، روکرد به صندوقدار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینیه بچّه مو بهشون بدم.

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده.

ما همگیمون با تعجّب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش, اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلاً غذا مونو سفارش دادیم و راضی به زحمت شما نیستیم. امّا بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جَوون و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد...

خُب این جریان تا این جاش تا حدودی برام معمولی و زیبا بود, امّا اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با همسرم رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم, یهو با تعجب همون پسر جَوونو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف! یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جَوون رو بابا صدا میزنه!

دیگه داشتم از کنجکاوی میمُردم و یه جورایی هم اعصابم خورد شده بود که چه آدم دورویی هستش و خلاصه از اون قضاوتهای معمول ما مردم دیگه...

دلمو زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت منو شناخت, یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با تیر و طعنه بهش گفتم, ماشالله از 2-3 هفته پیش بچه تون که به دنیا اومده چه زود رشد کرده...

همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم و گفت: داداش اون جریان یه دروغ بود, یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.

دیگه با هزار خواهشو تمنا اصل داستانشو برام گفت:

اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستامو شستم, همینطور که داشتم دستامو میشستم صدای اون پیرمرد و پیرزن رو شنیدم، البته اونا نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن. پیرزنه گفت کاشکی می شد یه کم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیرمرده در جوابش گفت: ببین اومدی نسازیا، قرار شد بریم رستورانو یه سوپ بخریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم. چون 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده عزیز دلم.

همینطور که داشتن با هم حرف میزدن آقایی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین؟ پیرمرده هم بلافاصله جواب داد, پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت, تموم بدنم سرد شده بود، احساس کردم که دارم میمیرم. رو کردم به آسمونو گفتم خدا یا شُکرت... فقط کمکم کن, بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟! ماها که دیگه احتیاج نداشتیم! گفت: داداشمی, پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم دنیای خودم و بچه مو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم, این و گفت و رفت...

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه, ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار نگاه میکردم و مبهوت مونده بودم ...

اونجا بود که به این باور رسیدم، واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمیده.

 


91/4/15::: 8:34 ص
نظر()
  


فرمول موفقیت احد عظیم زاده

من احد عظیم‌زاده هستم. در 10 آذر 1336 در ده اسفنجان درشهرستان اسکو متولد شدم. هفت ساله بودم که پدرم را از دست دادم و یتیم شدم. امکانات مالی‌مان اجازه نمی‌داد به مدرسه بروم و فقط پس از رفتن به کلاس اول مجبور شدم پشت دار قالی بنشینم و قالیبافی کنم. تا 13 سالگی روزها قالی می‌بافتم و شب‌ها درس می‌خواندم. چاره‌ای نبود، وسع مالی ما جز این اجازه نمی‌داد. خاک خوردم و زحمت بسیارکشیدم. در سال 2بار بیشتر نمی‌توانستیم برنج بخوریم. یک بار روز 21 ماه رمضان و بار دوم شب چهارشنبه‌سوری. آرزو داشتم یا خلبان شوم یا پولدار و برای رسیدن به این آرزوها بسیار زحمت کشیدم. کارم را با به دوش کشیدن پشتی و قالی‌های کوچک و بردن آن ازاسفنجان یا اسکو برای فروش آغاز کردم. در آغاز کار از هرکدام از آنها یک یا دو تومان (نه هزار یا 2هزار تومان) سود می‌کردم. پنج سال اینچنین سخت
کار کردم. بسیار دشوار بود. اما پشتکار و اعتقاد به هدف با توکل به خدا
تحمل سختی‌ها را آسان می‌کرد. در 18 سالگی توانستم 20 هزار تومان
پس‌انداز کنم، اما فشارها همچنان ادامه داشت تا این‌که مجبور به ترک
تحصیل شدم.
غصه یتیمی چون باری سنگین به دوشم بود. (بغض می‌کند) یتیم هیچ‌کس را ندارد. کارمند، کارگر، بانکی، کاسب و هرکس دیگری شب که به خانه‌اش می‌رود دستی به سر و روی بچه‌اش می‌کشد. اما یتیم این محبت بزرگ را ندارد.شب‌ها، شب‌های جمعه پاهایش را در بغل می‌گیرد و به انتظار می‌نشیند.درانتظار آن کس که دستی به سرش بکشد...
در این فکر بودم که سرمایه‌ام را افزایش بدهم تا بتوانم کاری بکنم.
می‌خواستم یک کارگاه فرشبافی راه بیندازم. سراغ پسرعموی پدرم رفتم و از او 20 هزار تومان قرض کردم و 60 هزار تومان هم از بانک وام گرفتم.سرمایه‌ام شد 100 هزار تومان یعنی به اندازه یک تراول صد تومانی امروزی.وقتی این پول دستم آمد تازه به فکر افتادم که چه بکنم. چه ایده جدیدی داشته باشم؟ ماه‌ها فکر کردم. آن روزها چون انقلاب پیروز شده بود تا 2 سال به هیچ ایرانی پاسپورت نمی‌دادند. در این مدت فکر کردم و فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که با صادرات کارم را شروع کنم. اما هیچ اطلاعاتی نداشتم. شنیده بودم آلمان مرکز تجارت فرش است. ویزا گرفتم و به هامبورگ رفتم و در یک مسافرخانه یا پانسیون مستقر شدم. به سالن‌ها و انبارهای فرش آنجا سرزدم و با سلیقه‌ها آشنا شدم. آنجا به من گفتند ثروتمندان برای خرید فرش به سوئیس می‌روند. ویزای 15 روزه سوئیس گرفتم و به ژنو رفتم.زبان هم نمی‌دانستم. در یک هتل با تاجری آشنا شدم و او ایده اصلی را به
من داد: فرش گرد بباف. در آن دوران در ایران فرش گرد بافته نمی‌شد و
کیفیت تولید فرش و رنگ‌بندی‌ها هم مناسب نبود. چای و قهوه‌ام را خوردم و همان روز به ایران برگشتم. به ده خودمان آمدم و ساختمانی اجاره کردم.دستگاه خریدم، با 10 درصد نقد و بقیه اقساط. ابریشم هم قسطی خریدم. انسان باید ریسک‌پذیر باشد و من هم ریسک کردم. با دست خالی و از هیچ. شروع به بافتن فرش گرد کردم و چند نمونه که بیرون آمد سر و کله تاجران آلمانی پیدا شد و آنان به اسفنجان آمدند. باور می‌کنید یا نه؟ در اولین معامله 6.5 میلیون تومان نقد پرداختند و شش میلیون تومان هم چک دادند! آن شب از شدت هیجان نخوابیدم. احساس آن شب را خوب به خاطر دارم. سرمایه 100 هزارتومانی من که 80 هزار تومانش قرض بود در کارخانه اجاره‌ای اینچنین سودی نصیب من کرده بود، در اولین قدم... کسب و کارم رونق گرفت و صادراتم را به
آلمان، ایتالیا، سوئیس، انگلیس، بلژیک و دیگر کشورها آغاز کردم. بسیار
سفر کردم و ایده‌های جدید دادم. از موزه‌های فرش کشورها بازدید می‌کردم و از طرح‌ها اقتباس یا از آنها عکس می‌گرفتم و با الهام از آنها و تلفیق طرح‌ها، ایده‌های نو بیرون می‌دادم. در این مدت سلیقه مشتریان را شناختم.اصول کار خودم را پیدا کردم. من شریک ندارم. هیچ‌گاه نداشته‌ام و نخواهم داشت. اگر شریک خوب بود، خدا برای خودش شریک می‌گذاشت. اصل دیگر من احترام به مشتری است، هر که می‌خواهد باشد. پیش مشتری مثل سربازی که جلوی تیمسار خبردار می‌ایستد، با احترام می‌ایستم. اتکای خودم اول به خدا و دوم به ایده و تفکر و پشتکار و ریسک‌پذیری خودم است. بسیار ریسک می‌کنم،
بسیار. کمی بعد در بازدید از هتل‌های معروف جهان تصمیم گرفتم وارد کارساخت بزرگ‌ترین پروژه هتل کشور شوم. تاکنون 180 میلیارد تومان در این پروژه سرمایه‌گذاری کرده‌ام. تمام مصالح این پروژه خارجی و بهترین است.سنگ برزیل، شیشه بلژیک، دستگیره در انگلیس و تاسیسات آلمانی است. کابین چهار آسانسور نیز از طلای 18 عیار است. این هتل 340 واحد مسکونی در 25 طبقه، هفت طبقه سالن ورزشی، 34 طبقه هتل، 7 رستوران روی دریاچه، 10 هزارمتر شهر آبی، 70 هزار متر زمین آمفی‌تئاتر، 90 هزار متر زمین گلف و 2باند هلیکوپتر دارد. فقط قرارداد نورپردازی این پروژه با فرانسوی‌ها 9میلیون دلار (9 میلیارد تومان)‌ است. این پروژه آبروی کشور است و من باافتخار روی آن سرمایه‌گذاری کرده‌ام. من ایران را دوست دارم. بروید بگردید حتی یک دلار و ریال در خارج کشور ندارم و سرمایه‌گذاری یا ذخیره نکرده‌ام....

می‌پرسید چه احساسی نسبت به پول دارم؟ پول دیگر مرا ارضا نمی‌کند. هدف من کارآفرینی است. تنها در پروژه آن هتل 600 نفر به طور مستقیم کار می‌کنند.من 2 بار برنده تندیس الماس بزرگ‌ترین بیزینس‌من جهان شدم و بزرگ‌ترین صادرکننده فرش کشور هستم. اما می‌دانید بزرگ‌ترین افتخار من چیست؟
یتیم‌نوازی. افتخار می‌کنم 2 سال خیر نمونه کشور شدم. افتخار می‌کنم جزو 100 کارآفرین برتر کشور هستم. دوست دارم اشتغالزایی کنم. دوست دارم سفره مرتضی علی باز کنم، معتقدم خدا من را وسیله قرار داده است. هم‌اکنون 1070 بچه یتیم را زیر پوشش دارم و با خودم پیمان بستم تا عمر دارم هر سال 100 بچه به آنها اضافه کنم. وصیت کرده‌ام وقتی مردم تا 10 سال بعد از عمرم هر سال 100 بچه یتیم اضافه شود و مخارج همه یتیم‌ها را از محل ارثم بپردازند. بعد از 10 سال هم اگر بازماندگانم لیاقت داشتند، راه من را ادامه می‌دهند. سفره که می‌اندازیم برای یتیم‌ها و می‌آیند و غذا می‌خورند، کیف می‌کنم. گریه می‌کنم و حال می‌کنم. این گونه ارضا می‌شوم.
در یک مراسمی بچه‌ها دورم جمع شده بودند و هر کس چیزی می‌خواست. در این میان دختربچه‌ای به من نزدیک شد و به جای آن که چیزی بخواهد، فقط خواست دستم را ببوسد. مهرش بدجور به دلم نشست. خواستم فردا بیایند دفترم. آن دختر الان دخترخوانده من است. روی پایم نشست و بابایی صدایم کرد. من به هر دخترم 50 میلیون تومان جهاز دادم و مقرر کردم به این یکی 100 میلیون تومان جهاز بدهند. این دست خداست که مهر این دختر را به دل من انداخت.
یتیمی سخت است. بهترین ساعات عمر من زمانی است که در خدمت یتیمان هستم. پول را برای چه می‌خواهیم؟ خدا به ما داده و ما هم باید به بقیه بدهیم. ما وسیله هستیم. باید بخشید و بی‌منت و زیاد بخشید. این توصیه من به همکارانم است. من از زیر صفر شروع کردم. توصیه من به جوانان این است که منطقی فکر کنند. این گونه نبوده که شب بخوابم، صبح پولدار شوم. خاک خوردم و رنج کشیدم و آثار این رنج هنوز در من هست. امیدشان به خدا و فکر و بازوی خودشان باشد. درستکار باشند و تلاش و تلاش و تلاش کنند. این فرمول من است...


91/4/14::: 9:56 ص
نظر()
  


مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.

پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند...

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟


وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی لاعلاج سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش
کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ زود قضاوت کردید!

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و یک زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت کردید!

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...!

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟ زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید ...!

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟ 

باز هم زود قضاوت کردید...!!!


91/4/10::: 8:51 ص
نظر()
  


رفاقت معرفت نمیاره

این معرفت هست که رفاقت میاره

یادمان باشد:

بلندترین عقربه ساعت، کوتاه ترین لحظه را رقم میزند.


  
  

REAL EYES REALIZE REAL LIES

چشمان حقیقی، دروغ های واقعی را تشخیص میدهند



  
  

* وقتی کسی اندازه ات نیست *
* دست بـه اندازه ی خودت نزن...*


  
  

لورل و هاردی داشتن تو یه ماشین بمب کار میذاشتن هاردی به لورل میگه:

اگه این بمب الان منفجر شه چی کار کنیم؟

لورل میگه نگران نباش من یکی دیگه دارم



  
  


دوستم اس ام اس داده :
هلو ، فردا هفت و نیم جای همیشگی...
منم جواب دادم : باشه آلبالو میبینمت...
بعدِ 3 دقیقه اس داده میگه: ای بابا ، هلو یعنی سلام ، نه هلوی خوردنی ... 


91/4/5::: 7:14 ص
نظر()
  
  
   1   2      >