سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کم ترین چیزی که در آخر الزمان یافت می شود، برادر قابل اعتماد است، یا درهمی از حلال . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :21
بازدید دیروز :30
کل بازدید :273504
تعداد کل یاداشته ها : 599
103/2/29
6:39 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
امید نیکوکار[197]
همسر دوست و بهترین دوستِ همسر

خبر مایه
پیوند دوستان
 
upturn یعنی تغییر مطلوب در انتظار آفتاب مرکز اطلاع رسانی **دوراهک موبایل** هم نفس اکبر پایندان .: شهر عشق :. پیامنمای جامع سایت روستای چشام (Chesham.ir) وبلاگ گروهیِ تَیسیر har an che az del barayad S&N 0511 عشق عشق پنهان Manna ●◌♥DELTANGI♥◌● ارواحنا فداک یا زینب علمدار بصیر سایت حقوقی (قانون ایران) www.LawIran.ir غدیریه ..::غریبه::.. تعمیرات تخصصی پرینترهای لیزری رنگی ومشکی وفکس وشارژکارتریج درمحل گل خشک جیغ بنفش در ساعت 25 گروه اینترنتی جرقه داتکو شاه تور غزلیات محسن نصیری(هامون) آتیه سازان اهواز عشق یعنی ... کسب درامد و تجارت اینترنتی و معرفی سایت های خوب برای شروع کار xXxXx کرجـــیـــهــا و البرزنشینها xXxXx بهار عشق دل شکسته رضا ب.ی.م.ک.س. یوزرنیم و پسورد نود 32- username and password nod 32 آخرین اخبار شرکت های مربوط به موبایل it ict vagte raftan شب تنهایی ستاره مناجات با عشق زردجین حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم قرمز ها فقط من برای تو عشق نمکی قصه ی ما و شما * امام مبین * جوک و خنده لاو اس ام اس دهاتی دکتر علی حاجی ستوده حاج آقا مسئلةٌ شاره که م سنه امید جک fall in love سجّاد ؛ پسر ما میش و ماما نیش

به یه بنده خدایی میگن:
شمابه اون حشره ایی که میره شهدگیاها رو جمع میکنه و باهاشون عسل میسازه چی میگید؟
میگه:بهش میگیم ،خسته نباشی، حشره!


  


من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم،ولی او... 

---------------------------------------------------------------


من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم.
تو به مدرسه میرفتی، به تو گفته بودند باید دکتر شوی.
او هم به مدرسه میرفت، اما نمی دانست چرا؟

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم.
... تو پول تو جیبی نمی گرفتی، همیشه پول در خانه ی شما دَم دست بود.
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت.

معلّم گفته بود انشاء بنویسید،
موضوع این بود: علم بهتر است یا ثروت ؟

من نوشته بودم علم بهتر است.
مادرم میگفت با علم میتوان به ثروت رسید.
تو نوشته بودی علم بهتر است. شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی.
او انشاء ننوشته بود، برگه ی او سفید بود، خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلّم آن روز او را تنبیه کرد، بقیّه بچّه ها به او خندیدند.
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد.
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد.

خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره میخورند.
گاهی نمیشود بی ثروت از علم چیزی نوشت.

من در خانه ای بزرگ میشدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد.
تو در خانه ای بزرگ میشدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی میپیچید که پدرت برای مادرت میخرید.
او در خانه ای بزرگ میشد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را میداد که پدرش میکشید.

سال های آخر دبیرستان بود، باید آماده می شدیم برای ساختن آینده.
من باید بیشتر درس میخواندم، دنبال کلاس های تقویتی بودم.
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد.
او نه انگیزه داشت، نه پول. درس را رها کرد و دنبال کار میگشت.

روزنامه چاپ شده بود، هر کس دنبال چیزی در روزنامه میگشت.

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم.
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی.
او نامش در روزنامه بود، روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود.

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی، کسی را کشته است.
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی.
او آنجا بود در بین صفحات روزنامه،
برای اولین بار بود در زندگی اش،
که این همه به او توجه شده بود !!!

چند سال گذشت، وقت گرفتن نتایج بود.
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم.
تو میخواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت.
او هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود.

وقت قضاوت بود،
جامعهی ما همیشه قضاوت میکند.

من خوشحال بودم که که مرا تحسین میکنند.
تو به خود میبالیدی که جامعه ات به تو افتخار میکند.
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش میکنند.

زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمیگیرد ...

من موفّقم، من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفّقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است، مردم گفتند مقصّر خودش است !!!

من، تو، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟!!!


91/3/10::: 1:49 ع
نظر()
  

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

 

التماس دعا: دوستان!

 


  


فرعون مرا مسلمان کرد
 

هنگامی که فرانسوا میتران در سال 1981میلادی زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت، از مصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون برای برخی آزمایش‌ها و تحقیقات به فرانسه منتقل شود.
هنگامی که هواپیمای حامل بزرگترین طاغوت تاریخ در فرانسه به زمین نشست، بسیاری از مسئولین کشور فرانسه و از جمله رئیس دولت و وزرایش در فرودگاه حاضر شده و از جسد طاغوت استقبال کردند.
پس از اتمام مراسم، جسد فرعون به مکانی با شرایط خاصّ در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستان‌شناس به همراه بهترین جرّاحان و کالبدشکافان فرانسه، آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلّق به آن شروع کنند.


رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد، یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه بنام " پروفسور موریس بوکای " بود که بر خلاف سایرین که قصد ترمیم جسد را داشتند او در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود.
تحقیقات پروفسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب، نتایج نهایی ظاهر شد؛
بقایای نمکی که پس از ساعتها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد دالّ بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آن را مومیایی کرده‌اند.
اما مسئله‌ی غریب و آنچه باعث تعجّب بیش از حدّ پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالم‌تر از سایر اجساد باقی مانده، درحالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.
پروفسور موریس بوکای در حال آماده کردن گزارش نهایی در مورد کشف جدید (مرگ فرعون بوسیله غرق شدن در دریا و مومیایی جسد او بلافاصله پس از بیرون کشیدن از دریا) بود که یکی از حضار به طور خصوصی به او یادآور شد که برای انتشار نتیجه تحقیق عجله نکند، چرا که نتیجه تحقیق کاملاً مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است.



ولی موریس بوکای به شدت این خبر را ردّ کرده و آن را بعید دانست. او بر این عقیده بود که رسیدن به چنین نتیجه ی بزرگی ممکن نیست مگر با پیشرفت علم و با استفاده از امکانات دقیق و پیشرفته کامپیوتری.
در جواب او یکی از حضار دیگر بیان کرد که قرآنی که مسلمانان به آن ایمان دارند قصّه ی غرق شدن فرعون و سالم ماندن جثّه‌ی او بعد از مرگ را خبر داده است.
حیرت و سر در گمی پروفسور دو چندان شد و از خود سوال می‌کرد که چگونه این امر ممکن است با توجّه به اینکه این مومیایی در سال 1898میلادی کشف شده است، در حالی که قرآن مسلمانان قبل از 1400 سال پیدا شده است؟!!!
چگونه با عقل جور در می آید در حالی که نه عرب و نه هیچ انسان دیگری از مومیایی شدن فراعنه توسّط مصریان قدیم آگاهی نداشته و زمان زیادی از کشف این مسئله نمیگذرد؟!

موریس بوکای تمام شب به جسد مومیایی شده خیره شده بود و در مورد سخن دوستش فکر می‌‌کرد که چگونه قرآن مسلمانان درمورد نجات جسد بعد از غرق سخن می‌گوید، در حالی‌که کتاب مقدّس آنها از غرق شدن فرعون در هنگام دنبال کردن موسی سخن میگوید اما از نجات جسد هیچ سخنی بمیان نمی‌آورد و با خود می‌گفت آیا امکان دارد این مومیایی همان فرعونی باشد که موسی را دنبال میکرد؟!
و آیا ممکن است که حضرت محمّد هزار سال قبل از این قضیه خبر داشته است؟!
او در همان شب تورات و انجیل را بررسی کرد اما هیچ ذکری از نجات جسد فرعون به میان نیاورده بودند.
پس از اتمام تحقیق و ترمیم جسد فرعون، آن را به مصر باز گرداندند ولی موریس بوکای خاطرش آرام نگرفت تا اینکه تصمیم گرفت به کشورهای اسلامی سفر کند تا از صحّت خبر در مورد ذکر نجات جسد فرعون توسط قرآن اطمینان حاصل نماید.

یکی از مسلمانان قرآن را باز کرد و این آیه را برای او تلاوت نمود :
فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً وَ إِنَّ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آیَاتِنَا لَغَافِلُونَ.
[یونس:92]
ما امروز پیکرت را [از آب] نجات می‌دهیم تا عبرت آیندگان شوى، و همانا بسیارى از مردم از آیتهاى ما بىخبرند.

این آیه او را بسیار تحت تأثیر قرار داد و لرزه بر اندام او انداخت و با صدای بلند فریاد زد:
“من به اسلام داخل شدم و به این قرآن ایمان آوردم.”
موریس بوکای با تغییرات بسیاری در فکر و اندیشه و آیین به فرانسه بازگشت و دهها سال در مورد تطابق حقائق علمی کشف شده در عصر جدید با آیه های قرآن تحقیق کرد و حتّی یک مورد از آیات قرآن را نیافت که با حقایق ثابت علمی تناقض داشته باشد.
و بر ایمان او به کلام الله جلّ جلاله افزوده شد.
حاصل تلاش سالها تحقیق این دانشمند فرانسوی کتاب “قرآن و تورات و انجیل و علم بررسی کتب مقدس در پرتو علوم جدید” بود.

لَّا یَأْتِیهِ الْبَاطِلُ مِن بَیْنِ یَدَیْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ ? تَنزِیلٌ مِّنْ حَکِیمٍ حَمِیدٍ ?آیه 42: فُصِّلت?
هیچ گونه باطلی، نه از پیش رو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمی‌آید؛ چرا که از سوی خداوند حکیم و شایسته ستایش نازل شده است!

-------------------------- -------------------------- --------------------
صَدَقَ اللهُ العَلیُّ العَظیم : راست گفت خداوند بلند مرتبه و والا مقام.
.......................... ........
حال تصمیم با شماست
 
 


  


رموز موفقیت! (عشق!)

داستان یک عشق واقعی! عشق 6000 پله! 

داستان عشق عجیب و غریب یک مرد و زن چینی، اخیرا رسانه‌ای شده و توجه زیادی به خود جلب کرده است. 

بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان 19 ساله بود عاشق یک زن 29 ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسن‌تر غیراخلاقی بود و پسندیده نبود! برای جلوگیری از شایعات این زوج تصمیم گرفتند فرار کنند و درغاری در استان ژیانگ‌جین زندگی کنند. در اول زندگی مشترک آنها هیچ امکاناتی را در اختیار نداشتند. نه دسترسی به برق داشتند و نه مواد غذایی. طوری که مجبور بودند از گیاهان و ریشه درختان تعذیه کنند و روشنایی خود را با یک چراغ نفتی تأمین کنند. در دومین سال زندگی مشترک، «لیو»، کار خارق‌العاده‌ای را شروع کرد، او با دست خالی شروع به کندن پلکان‌هایی در دل کوه کرد، تا همسرش بتواند به آسانی از کوه پایین بیاید، او این کار را پنجاه سال ادامه داد. نیم قرن بعد در سال 2001، گروهی از مکتشفین، در کمال تعجب این زوج را همراه 6000 پله کنده شده با دست پیدا کردند. هفته پیش «لیو» در 72 سالگی در کنار همسرش فوت کرد «ژو» روزهای زیادی در کنار تابوت همسرش سوگوار بود. دولت چین تصمیم گرفته که «پلکان عشق» و محل زندگی این زوج را حفظ کند و آن را تبدیل به یک موزه کند!

(بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد!)


91/3/9::: 5:36 ع
نظر()
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >