از لبه ی پرتگاه ...
از پا ...
از نفس ...
از این ور بوم ...
از اون ور بوم ...
از دماغ فیل ...
از چاله به چاه ...
از عرش به فرش ...
از چشم ...
از خوراک ...
از زبون...
از سر زبونا...
از دل...
از درس خوندن...
از تجارب گذشته...
از نگاه به آینده...
از یاد مامان و بابا...
از یاد خدا...
از عنایت خدا بهشون ...ا
و ...
در گوگل این کلمه رو سرچ کنید:
Google Gravity
بعدش روی اوّلین سایتی که معرّفی میکنه کلیک کنید، ببینید چه اتفاقی می افته...!
حالا جالبتر از این، توی صفحه ای که باز میشه دوباره یه چیزیو سرچ کنید، ببینید چی میشه...!!!
حالا با ماوس اونا را میتونید جابجا کنید.... :)
سنگ سیاه یا سفید
کشاورزی دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
پیرمردی طمعکار که از آن کشاورز مبلغی پول طلبکار بود، متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، در این میان دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حسن نیّت خود را نشان بدهد، گفت : اصلاً یک کاری می کنیم:
من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه ی سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی ات بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفتگو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.
معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید،
اگر شما بودید چه کار می کردید؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده.
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود. سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.