اگرخداوند آرزویی در دلت انداخت، بدان که توانایی رسیدن به آن را در تو دیده است،
پس به راهت ادامه بده...
بی شک، آرزوهایت را برآورده می کند آن خدایی که برای خنداندن گلی,آسمانی را به گریه در می آورد!
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متّهم می کنند، ولی مهربان باش.
اگر درستکار باشی فریبت می دهند، ولی درستکار باش .
نیکی های دیروز و امروز و فردایت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش .
بهترین های خود را به دنیا ببخش، حتّی اگر کافی نباشد.
و در نهایت میبینی که هرآنچه هست، میان تو خداوند است نه میان تو و مردم.
شخصی برای کار نجّاری به منزل حضرت آیت الله اراکی رفت و در حین کار، از ایشان نصیحتی خواست.
ایشان گفتند: تو که بر اساس حرفه خود برای خانه های مردم در می سازی، بد نیست یک در نیز برای خانه ی دل خودت بسازی که هر کس و ناکسی وارد آن نشود.
زاهدی گوید: پاسخ چهار تن مرا سخت تکان داد... اوّل: مردی فاسد از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود...؟! دوّم: مستی دیدم که اُفتان و خیزان راه میرفت، به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادّعا قدم ثابت کردهای...؟! سوّم: کودکی دیدم چراغی در دست، به او گفتم: این روشنایی از کجا اوردهای؟ کودک چراغ را خاموش ساخت و گفت: تو که شارع شهری بگو این روشنایی کجا رفت...؟! چهارم: زنی بسیار زیبا چهره درحال خشم از شوهرش شکایت مینمود. به او گفتم: اوّل رویت را بپوشان بعد با من سخن بگو. گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شدهام که از خود خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری...؟!
دیدش که با زنجیرها و رشته هایی در دست به سوی او می آید.
پرسید: ای ابلیس! این رشته ها چیست که در دست توست؟
گفت: این ها انواع علایق، امیال و شهواتی است که در فرزند آدم یافته ام.
یحیی(ع) لحظه ای چشم به رشته ها دوخت و گفت:
آیا برای من نیز از این رشته ها سهمی هست؟
ابلیس نیشخندی به روی یحیی زد و گفت:
آری، هنگامی که از خوردن غذا سیر می شوی، سنگین شده و نسبت به نماز، ذکر و مناجات خدای خود بی رغبت می گردی.
یحیی با شنیدن سخن شیطان، سر به زیر انداخت و گفت:
به خدا سوگند که بعد از این هرگز شکم خود را از غذا پر نخواهم کرد.
شیطان از خشم سرخ شده و در حالی که از یحیی دور می شد گفت:
به خدا قسم که من نیز بعد از این هرگز مؤمنی را نصیحت نخواهم کرد...
خودتون رو حسابی دوست داشته باشین؛
اولیور وندل هولمز روزی در جلسه ای شرکت کرد که در آن جمع از همه کوتاهتر بود.
دوستی با کنایه گفت:"دکتر هولمز به نظرم شما در میان ما افراد بلند قد احساس کوچک بودن می کنید."
هولمز پاسخ داد : "همینطور است،من احساس می کنم که یک دایم هستم در برابر پنی ها!"
( دایم:سکّه ای است کوچکتر از پنی که ده برابر آن ارزش دارد )
وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می شکند ، یک زندگی به پایان می رسد.
وقتی تخم مرغ به وسیله نیروئی از داخل می شکند ، یک زندگی آغاز می شود.
تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود.
If You are Right, No Need to be Angry
If you aren"t Right, There is no Reason to be Angry
Hence, The Moral Result
You should not be Angry at all