خدایا ...!
گاهی تو را بزرگ می بینم و گاهی کوچک ،
این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک ...
این منم که گاهی نزدیک می شوم و گاه دور ...!
شاید این گناه از کودک درون من است
پرسیده شد: در این عصر که بچه های ما از فتنه ها در امان نیستند
چه کنیم که آنها را درست تربیت کنیم؟
پاسخ داده شد :
نیازی نیست آنها را تربیت کنید،
خدا آنها را تربیت شده به شما تحویل داده است
خودتان را تربیت کنید ، بچه هایتان خودشان تربیت می شوند.
گاو اولی : ماااا
گاو دومی :ماااا ماااا
گوسفند وارد ماجرا میشه : بع
گاو اولی : مااااا
گوسفند دومی : بع بع
.
.
.
.
.
.
گوسفند اولی : بع بع بع ...
نه واقعا نشستی این گفت و گو را تا آخر خوندی ؟!
الان هم لا بُد منتظر بقیه ماجرا هستی! ای جانم !
احتمالا تحصیلکرده هم هستی ؟؟!!!
تو 10 سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ”
تو 15 سالگی : ” مامان ، بابا ولم کنین ”
تو 20 سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ”
تو 25 سالگی : ” دیگه باید از این خونه بزنم بیرون ”
تو 30 سالگی : ” مامان ، بابا حق با شما بود ”
تو 35 سالگی : “ لم تنگ شده میخوام برم خونه مامان و بابام ”
تو 40 سالگی : ” نمیخوام مامان ، بابام رو از دست بدم ! ”
تو 70 سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا مامان و بابام الان اینجا باشن . "
خدایا حالا که این همه چاله چوله انداختی جلوی پامون
نمیشد یکیش رو بندازی رو لُپ مون ؟! :))
:|
چند وقت پیشا با همسرم رفتیم یه رستوران که در واقع آشپزخانه بود و چندتا میز هم گذاشته بودن برا سِرو کردن بعضی مشتریا
آدمای زیادی اونجا نبودن, 2 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جَوون و یه "پیرزن و پیر مردی" که نهایتا 60-70 سالشون بیشتر بود.
ما غذامونو سفارش داده بودیم که یه جَوون نسبتاً 35 ساله ای اومد تو رستوران.
یه چند دِیقه ای گذشت که یهو گوشی اون جَوون زنگ خورد و شروع کرد به بلند بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد، روکرد به صندوقدار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینیه بچّه مو بهشون بدم.
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده.
ما همگیمون با تعجّب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش, اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلاً غذا مونو سفارش دادیم و راضی به زحمت شما نیستیم. امّا بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جَوون و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد...
خُب این جریان تا این جاش تا حدودی برام معمولی و زیبا بود, امّا اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با همسرم رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم, یهو با تعجب همون پسر جَوونو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف! یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جَوون رو بابا صدا میزنه!
دیگه داشتم از کنجکاوی میمُردم و یه جورایی هم اعصابم خورد شده بود که چه آدم دورویی هستش و خلاصه از اون قضاوتهای معمول ما مردم دیگه...
دلمو زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت منو شناخت, یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با تیر و طعنه بهش گفتم, ماشالله از 2-3 هفته پیش بچه تون که به دنیا اومده چه زود رشد کرده...
همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم و گفت: داداش اون جریان یه دروغ بود, یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.
دیگه با هزار خواهشو تمنا اصل داستانشو برام گفت:
اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستامو شستم, همینطور که داشتم دستامو میشستم صدای اون پیرمرد و پیرزن رو شنیدم، البته اونا نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن. پیرزنه گفت کاشکی می شد یه کم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیرمرده در جوابش گفت: ببین اومدی نسازیا، قرار شد بریم رستورانو یه سوپ بخریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم. چون 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده عزیز دلم.
همینطور که داشتن با هم حرف میزدن آقایی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین؟ پیرمرده هم بلافاصله جواب داد, پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت, تموم بدنم سرد شده بود، احساس کردم که دارم میمیرم. رو کردم به آسمونو گفتم خدا یا شُکرت... فقط کمکم کن, بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟! ماها که دیگه احتیاج نداشتیم! گفت: داداشمی, پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم دنیای خودم و بچه مو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم, این و گفت و رفت...
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه, ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار نگاه میکردم و مبهوت مونده بودم ...
اونجا بود که به این باور رسیدم، واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمیده.
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند...
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید.
نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی لاعلاج سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش
کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟ زود قضاوت کردید!
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و یک زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت کردید!
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...!
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم این همه گرفتاری دارید ...!
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
باز هم زود قضاوت کردید...!!!