یه همکلاسی دختر داشتیم، طفلک خیلی ساده بود. یه روز باهاش قرار داشتیم واسه آزمایشگاه دیر رسیدیم. گفت چرا دیر کردین؟ دوستم گفت: سلف بودیم!
- ساعت 4 عصر؟! سلف که الان تعطیله!
- داشتیم دیگا رو می شستیم!
- دیگ؟! مگه شما باید بشورین؟!
دیدم باور کرده زدم به لودگی: آره! هر ترم قرعه کشی می کنن یه بار تو ترم نوبتت میشه، ما پارتی داشتیم امروز شستیم. بعضیا بدشانسن شب امتحان نوبتشون میشه!
آقا این رفت تو فکر...
فرداش دیدم عین ماده پلنگ زخمی اومد طرف ما! نگو بعد ناهار رفته تو آشپزخونه سلف التماس و زاری که بزارن دیگ بشوره!
آشپزا فک کردن نذر داره یا خُله، گذاشتن بشوره، بعد گفته: بی زحمت اسم منو از قرعه کشی خط بزنین، شب امتحان به من گیر ندین! اونا هاج و واج! قضیه رو گفته آشپزا ترکیدن :))))
سرآشپز سلف سر این جریان همیشه هوامونو داشت و ته دیگ و گوشت قلمبه میذاشت برامون...
هر کی گفت که کلمه FAMILY مخفّف چیه؟؟؟ جایزه هم نداره...! :))
.
.
.
.
.
.
.
:) ... Father And Mother I Love You
داستان ما:
چندسال پیش یه روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. یهو مامان بابام و آبجی بزرگه و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:
« ای عَزَب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر».
رفتم خواستگاری؛ دختره پرسید: « مدرک تحصیلیت چیه ؟ » گفتم: « دیپلم تمام » گفت:« بی سواد! اُمّل! بی کلاس! ناقص العقل! پاشو برو دانشگاه ».
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......برگشتم؛
رفتم خواستگاری؛ پدر دختره پرسید:« خدمت رفتی ؟ » گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مرد نشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ».
رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛
رفتم خواستگاری؛ مادر دختره پرسید: « شغلت چیه ؟ » گفتم: « فعلاً کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تنِ لَش! علّاف! پاشو برو سر کار ».
رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار میخوایم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم ». برگشتم؛
رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».
رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متأهّل باشی ». برگشتم؛
رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند باید متأهّل باشی ».
گفتند: « باید کار داشته باشی تا بذاریم متأهّل شوی ».
رفتم؛ گفتم:« باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم ».
گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ».
.
.
.
خلاصه:
بالاخره برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبالمو تماشا کردم!
کاشکی گاهی وقتا خدا از پشت اون ابرها میومد بیرون
و گوشم رو محکم میگرفت و داد می زد که:
آهاااااااااااااااااااااااااااااااای بگیییر بشین سر جات اینقده غُر نزن...همینه که هست!
بعد یه چشمک می زد و آروم توی گوشم می گفت:
همه چی درست میشه... :)
یه دختر 5 ساله از داداش یه کم بزرگترش پرسید:
عشـــ♥ـــــق چیه ؟!
داداشش جواب داد :
عشق یه حسّ عجیبیه که وقتی تو شکلاتِ مدرسه مو از پاکت خوراکیام بر می داری و من همیشه گرسنه می مونم ... هرگز دلم نمیاد جای خوراکیامو عوض کنم. ♥
لبخند بزن!
بدون انتظار پاسخی از دنیا...
بدان دنیا یک روز آنقدر شرمنده میشود که به جای پاسخ لبخندت با
تمام سازهایت میرقصد...
ما همه مسافریم
----------------------
مردى جهانگردى شنید روحانى مقدّسى در سرزمین دور زندگى میکند. وسایلش را جمع کرد تا برود و شکوه و عظمت او را ببیند.
وقتى به خانه روحانى رسید، او را در کلبه محقّرى تنها یافت در حالیکه در آن خانه جز یک قفسه کتاب و میز و صندلى چیزى وجود نداشت.
مرد جهانگرد از روحانى پرسید:
« پس وسایل خانه شما کجاست؟»
روحانى پرسید:
« وسایل تو کجاست؟»
مرد جهانگرد پاسخ داد:
« من وسیله اى ندارم. اینجا مسافرم.»
روحانى نیز پاسخ داد:
« من هم وسیله اى ندارم. اینجا مسافرم ...»
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم،
روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را بر می چید تا در کناری آرام بخوابد،
زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمی دانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا می تواند فرا رود،
و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و می گفتم که: همانا تو خود پدر منی