همیشه به شوهرتان اعتماد کنید و اِلّا بدبخت میشین...!!! ---------------------------------------------------------------
یِ شب یِ خانومی دیر وقت به خونه رسید، آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و با عجله به اتاق خواب سر زد،
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا تو تختخواب دید، بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرشو برداشت و تا جایی که میخوردند اون دو رو با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد. بعد با حرص به طرف آشپزخانه رفت تا آبی بخوره و گلویی تازه کنه. با کمال تعجّب شوهرشو دید که تو آشپزخونه رو زمین نشسته داره سبزی خورد میکنه.
شوهرش گفت: سلام عزیزم! چرا اینقدر مضطربی؟! پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند، چون خسته بودند بهشون اجازه دادم تو تختمون استراحت کنند، هر چی هم به موبایلت زنگ زدم در دسترس نبودی. راستی از راه رسیدی دیدیشون؟