سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش به آموزش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :282
بازدید دیروز :170
کل بازدید :277661
تعداد کل یاداشته ها : 599
103/9/5
2:57 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
امید نیکوکار[197]
همسر دوست و بهترین دوستِ همسر

خبر مایه
پیوند دوستان
 
در انتظار آفتاب upturn یعنی تغییر مطلوب مرکز اطلاع رسانی **دوراهک موبایل** هم نفس اکبر پایندان .: شهر عشق :. پیامنمای جامع سایت روستای چشام (Chesham.ir) وبلاگ گروهیِ تَیسیر har an che az del barayad S&N 0511 عشق عشق پنهان Manna ●◌♥DELTANGI♥◌● ارواحنا فداک یا زینب علمدار بصیر سایت حقوقی (قانون ایران) www.LawIran.ir غدیریه ..::غریبه::.. تعمیرات تخصصی پرینترهای لیزری رنگی ومشکی وفکس وشارژکارتریج درمحل گل خشک جیغ بنفش در ساعت 25 گروه اینترنتی جرقه داتکو شاه تور غزلیات محسن نصیری(هامون) آتیه سازان اهواز عشق یعنی ... کسب درامد و تجارت اینترنتی و معرفی سایت های خوب برای شروع کار xXxXx کرجـــیـــهــا و البرزنشینها xXxXx بهار عشق دل شکسته رضا ب.ی.م.ک.س. یوزرنیم و پسورد نود 32- username and password nod 32 آخرین اخبار شرکت های مربوط به موبایل it ict vagte raftan شب تنهایی ستاره مناجات با عشق زردجین حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم قرمز ها فقط من برای تو عشق نمکی قصه ی ما و شما * امام مبین * جوک و خنده لاو اس ام اس دهاتی دکتر علی حاجی ستوده حاج آقا مسئلةٌ شاره که م سنه امید جک fall in love سجّاد ؛ پسر ما میش و ماما نیش

تفـاوت عشـق و ازدواج:

----------------------------

یه روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت  و با ارزش.

وقتی به من داد، تأکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودت.

و من از تعجّب شاخ در آورده بودم که چرا باید همچین هدیه ی با ارزشیو بی هیچ مناسبتی به من بده.

من اون کتابو گرفتم و یه جایی قائمش کردم!

چند روز بعدش پدربزرگم ازم پرسید: کتابت رو خوندی؟

گفتم: نه، وقتی ازم پرسید: چرا؟

گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش.

لبخندی زد و رفت...

همون روز عصر با یه کپی از روزنامه ی همون زمان که تنها نشریه ی اون موقع بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز...

من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست، امانته باید هرچه زودتر ببرمش.

به محض گفتن این حرف، شروع کردم با اشتیاق تموم صفحه هاشو ورق زدنو سعی میکردم از هر صفحه ای حدّاقل یه مطلبشو بخونم.

 

توی آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریباً به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت:

ازدواج مثل اون کتابه و عشق مثل اون روزنامه می مونه...!

 

ازدواج یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت.

اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبّت کنم،

همیشه وقت هست که دلشو به دست بیارم،

همیشه وقت هست که اشتباهاتمو جبران کنم،

همیشه میتونم شام دعوتش کنم.

 

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت های بعدی این کارو میکنم.

حتّی اگه هر چقد اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتیه، امّا وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فک میکنی که خب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه حرص و ولع داری که تا جائیکه ممکنه ازش لذّت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه.

درست مثل اون روزنامه حتّی اگه هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ...

و اینطوریه که آدما یه دفعه چشماشونو وا میکنن میبینن که اون کسیو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونا نیست ... :(

 

و این تفاوت عشـق است با ازدواج ...