پرسیده شد: در این عصر که بچه های ما از فتنه ها در امان نیستند
چه کنیم که آنها را درست تربیت کنیم؟
پاسخ داده شد :
نیازی نیست آنها را تربیت کنید،
خدا آنها را تربیت شده به شما تحویل داده است
خودتان را تربیت کنید ، بچه هایتان خودشان تربیت می شوند.
تو 10 سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ”
تو 15 سالگی : ” مامان ، بابا ولم کنین ”
تو 20 سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ”
تو 25 سالگی : ” دیگه باید از این خونه بزنم بیرون ”
تو 30 سالگی : ” مامان ، بابا حق با شما بود ”
تو 35 سالگی : “ لم تنگ شده میخوام برم خونه مامان و بابام ”
تو 40 سالگی : ” نمیخوام مامان ، بابام رو از دست بدم ! ”
تو 70 سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا مامان و بابام الان اینجا باشن . "
چند وقت پیشا با همسرم رفتیم یه رستوران که در واقع آشپزخانه بود و چندتا میز هم گذاشته بودن برا سِرو کردن بعضی مشتریا
آدمای زیادی اونجا نبودن, 2 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جَوون و یه "پیرزن و پیر مردی" که نهایتا 60-70 سالشون بیشتر بود.
ما غذامونو سفارش داده بودیم که یه جَوون نسبتاً 35 ساله ای اومد تو رستوران.
یه چند دِیقه ای گذشت که یهو گوشی اون جَوون زنگ خورد و شروع کرد به بلند بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد، روکرد به صندوقدار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینیه بچّه مو بهشون بدم.
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده.
ما همگیمون با تعجّب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش, اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلاً غذا مونو سفارش دادیم و راضی به زحمت شما نیستیم. امّا بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جَوون و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد...
خُب این جریان تا این جاش تا حدودی برام معمولی و زیبا بود, امّا اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با همسرم رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم, یهو با تعجب همون پسر جَوونو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف! یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جَوون رو بابا صدا میزنه!
دیگه داشتم از کنجکاوی میمُردم و یه جورایی هم اعصابم خورد شده بود که چه آدم دورویی هستش و خلاصه از اون قضاوتهای معمول ما مردم دیگه...
دلمو زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت منو شناخت, یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با تیر و طعنه بهش گفتم, ماشالله از 2-3 هفته پیش بچه تون که به دنیا اومده چه زود رشد کرده...
همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم و گفت: داداش اون جریان یه دروغ بود, یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.
دیگه با هزار خواهشو تمنا اصل داستانشو برام گفت:
اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستامو شستم, همینطور که داشتم دستامو میشستم صدای اون پیرمرد و پیرزن رو شنیدم، البته اونا نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن. پیرزنه گفت کاشکی می شد یه کم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیرمرده در جوابش گفت: ببین اومدی نسازیا، قرار شد بریم رستورانو یه سوپ بخریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم. چون 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده عزیز دلم.
همینطور که داشتن با هم حرف میزدن آقایی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین؟ پیرمرده هم بلافاصله جواب داد, پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت, تموم بدنم سرد شده بود، احساس کردم که دارم میمیرم. رو کردم به آسمونو گفتم خدا یا شُکرت... فقط کمکم کن, بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟! ماها که دیگه احتیاج نداشتیم! گفت: داداشمی, پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم دنیای خودم و بچه مو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم, این و گفت و رفت...
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه, ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار نگاه میکردم و مبهوت مونده بودم ...
اونجا بود که به این باور رسیدم، واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمیده.
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند...
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید.
نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی لاعلاج سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش
کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟ زود قضاوت کردید!
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و یک زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت کردید!
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...!
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم این همه گرفتاری دارید ...!
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
باز هم زود قضاوت کردید...!!!
ما از درون زنگ زدیم...
---------------------------
در آجیل سفره عید چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند همگی خورده شدند
آنها که لال مانده اند می شکنند...
دندانساز راست میگفت:
پسته لال، سکوت دندان شکن است...
من تعجّب میکنم...!!!چطور روز روشن...
دو هیدروژن بایک اکسیژن ترکیب میشوند و آب از آب تکان نمیخورد!!!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد...
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد!
پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم، امّا
هیچکس حقیقت مرا نشناخت
جز معلّم عزیز ریاضی ام که همیشه میگفت:
"گوساله بتمرگ"
با اجازه از محیط زیست دریا دریا دکل می کاریم
ماهی ها به جهنّم...!
کندوها پر از قیر شده اند!! زنبورهای کارگر به عسلویه رفته اند تا
پشت بام ملکه را آسفالت کنند!!!
چه سعادتی...
داریوش به پارس می نازید ما به پارس جنوبی!!!
رخش گاری کشی می کند! رستم کنار پیاده رو سیگار میفروشد...
سهراب ته جوب به خود می پیچد...گردآفرید از خانه زده بیرون...
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند...
ابوالقاسم برای شبکه سه فیلم جنگی می سازد!!! وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!!
صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم...از شما چه پنهان...
ما از درون زنگ زدیم...
"مرحوم حسین پناهی"
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم،ولی او...
---------------------------------------------------------------
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم.
تو به مدرسه میرفتی، به تو گفته بودند باید دکتر شوی.
او هم به مدرسه میرفت، اما نمی دانست چرا؟
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم.
... تو پول تو جیبی نمی گرفتی، همیشه پول در خانه ی شما دَم دست بود.
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت.
معلّم گفته بود انشاء بنویسید،
موضوع این بود: علم بهتر است یا ثروت ؟
من نوشته بودم علم بهتر است.
مادرم میگفت با علم میتوان به ثروت رسید.
تو نوشته بودی علم بهتر است. شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی.
او انشاء ننوشته بود، برگه ی او سفید بود، خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلّم آن روز او را تنبیه کرد، بقیّه بچّه ها به او خندیدند.
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد.
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد.
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره میخورند.
گاهی نمیشود بی ثروت از علم چیزی نوشت.
من در خانه ای بزرگ میشدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد.
تو در خانه ای بزرگ میشدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی میپیچید که پدرت برای مادرت میخرید.
او در خانه ای بزرگ میشد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را میداد که پدرش میکشید.
سال های آخر دبیرستان بود، باید آماده می شدیم برای ساختن آینده.
من باید بیشتر درس میخواندم، دنبال کلاس های تقویتی بودم.
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد.
او نه انگیزه داشت، نه پول. درس را رها کرد و دنبال کار میگشت.
روزنامه چاپ شده بود، هر کس دنبال چیزی در روزنامه میگشت.
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم.
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی.
او نامش در روزنامه بود، روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود.
من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی، کسی را کشته است.
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی.
او آنجا بود در بین صفحات روزنامه،
برای اولین بار بود در زندگی اش،
که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت، وقت گرفتن نتایج بود.
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم.
تو میخواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت.
او هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود.
وقت قضاوت بود،
جامعهی ما همیشه قضاوت میکند.
من خوشحال بودم که که مرا تحسین میکنند.
تو به خود میبالیدی که جامعه ات به تو افتخار میکند.
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش میکنند.
زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمیگیرد ...
من موفّقم، من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفّقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است، مردم گفتند مقصّر خودش است !!!
من، تو، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟!!!