تو نمیتوانی موج ها را متوقف کنی
می توانی یاد بگیری که چگونه روی آن ها شنا کنی.
کاشکی گاهی وقتا خدا از پشت اون ابرها میومد بیرون
و گوشم رو محکم میگرفت و داد می زد که:
آهاااااااااااااااااااااااااااااااای بگیییر بشین سر جات اینقده غُر نزن...همینه که هست!
بعد یه چشمک می زد و آروم توی گوشم می گفت:
همه چی درست میشه... :)
یه دختر 5 ساله از داداش یه کم بزرگترش پرسید:
عشـــ♥ـــــق چیه ؟!
داداشش جواب داد :
عشق یه حسّ عجیبیه که وقتی تو شکلاتِ مدرسه مو از پاکت خوراکیام بر می داری و من همیشه گرسنه می مونم ... هرگز دلم نمیاد جای خوراکیامو عوض کنم. ♥
لبخند بزن!
بدون انتظار پاسخی از دنیا...
بدان دنیا یک روز آنقدر شرمنده میشود که به جای پاسخ لبخندت با
تمام سازهایت میرقصد...
ما همه مسافریم
----------------------
مردى جهانگردى شنید روحانى مقدّسى در سرزمین دور زندگى میکند. وسایلش را جمع کرد تا برود و شکوه و عظمت او را ببیند.
وقتى به خانه روحانى رسید، او را در کلبه محقّرى تنها یافت در حالیکه در آن خانه جز یک قفسه کتاب و میز و صندلى چیزى وجود نداشت.
مرد جهانگرد از روحانى پرسید:
« پس وسایل خانه شما کجاست؟»
روحانى پرسید:
« وسایل تو کجاست؟»
مرد جهانگرد پاسخ داد:
« من وسیله اى ندارم. اینجا مسافرم.»
روحانى نیز پاسخ داد:
« من هم وسیله اى ندارم. اینجا مسافرم ...»
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود. زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد.
موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید:
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت: - بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند،
ولی خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.» فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.