هنگام تولّد کودک بود.
نزد خدا رفت و پرسید: "می گویند انگار شما مرا به زمین می فرستید. امّا من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟ "
خداوند پاسخ داد: " از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .او از تو نگهداری خواهد کرد. "
در آن هنگام بهشت آرام بود امّا صدایی از زمین شنیده میشد.
کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: " خدایا! اگر من باید همین حالا برم لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید. "
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :" نام فرشته ات اهمیّتی ندارد، میتوانی او را مادر صدا کنی. "
To My Loved Mother
--------------------------------
For All the Times You Gently Picked Me Up, When I Fell Down.
For All the Times You Tied My Shoes.
For All the Times You Tucked Me into Bed or needed something.
But put me First instead.
For Everything We Shared the Dreams, the Laughter and the Tears.
I Love You with a "Special Love" that Deepens Every Year.
یه همکلاسی دختر داشتیم، طفلک خیلی ساده بود. یه روز باهاش قرار داشتیم واسه آزمایشگاه دیر رسیدیم. گفت چرا دیر کردین؟ دوستم گفت: سلف بودیم!
- ساعت 4 عصر؟! سلف که الان تعطیله!
- داشتیم دیگا رو می شستیم!
- دیگ؟! مگه شما باید بشورین؟!
دیدم باور کرده زدم به لودگی: آره! هر ترم قرعه کشی می کنن یه بار تو ترم نوبتت میشه، ما پارتی داشتیم امروز شستیم. بعضیا بدشانسن شب امتحان نوبتشون میشه!
آقا این رفت تو فکر...
فرداش دیدم عین ماده پلنگ زخمی اومد طرف ما! نگو بعد ناهار رفته تو آشپزخونه سلف التماس و زاری که بزارن دیگ بشوره!
آشپزا فک کردن نذر داره یا خُله، گذاشتن بشوره، بعد گفته: بی زحمت اسم منو از قرعه کشی خط بزنین، شب امتحان به من گیر ندین! اونا هاج و واج! قضیه رو گفته آشپزا ترکیدن :))))
سرآشپز سلف سر این جریان همیشه هوامونو داشت و ته دیگ و گوشت قلمبه میذاشت برامون...
هر کی گفت که کلمه FAMILY مخفّف چیه؟؟؟ جایزه هم نداره...! :))
.
.
.
.
.
.
.
:) ... Father And Mother I Love You
داستان ما:
چندسال پیش یه روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. یهو مامان بابام و آبجی بزرگه و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:
« ای عَزَب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر».
رفتم خواستگاری؛ دختره پرسید: « مدرک تحصیلیت چیه ؟ » گفتم: « دیپلم تمام » گفت:« بی سواد! اُمّل! بی کلاس! ناقص العقل! پاشو برو دانشگاه ».
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......برگشتم؛
رفتم خواستگاری؛ پدر دختره پرسید:« خدمت رفتی ؟ » گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مرد نشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ».
رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛
رفتم خواستگاری؛ مادر دختره پرسید: « شغلت چیه ؟ » گفتم: « فعلاً کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تنِ لَش! علّاف! پاشو برو سر کار ».
رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار میخوایم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم ». برگشتم؛
رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».
رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متأهّل باشی ». برگشتم؛
رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند باید متأهّل باشی ».
گفتند: « باید کار داشته باشی تا بذاریم متأهّل شوی ».
رفتم؛ گفتم:« باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم ».
گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ».
.
.
.
خلاصه:
بالاخره برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبالمو تماشا کردم!
کاشکی گاهی وقتا خدا از پشت اون ابرها میومد بیرون
و گوشم رو محکم میگرفت و داد می زد که:
آهاااااااااااااااااااااااااااااااای بگیییر بشین سر جات اینقده غُر نزن...همینه که هست!
بعد یه چشمک می زد و آروم توی گوشم می گفت:
همه چی درست میشه... :)
یه دختر 5 ساله از داداش یه کم بزرگترش پرسید:
عشـــ♥ـــــق چیه ؟!
داداشش جواب داد :
عشق یه حسّ عجیبیه که وقتی تو شکلاتِ مدرسه مو از پاکت خوراکیام بر می داری و من همیشه گرسنه می مونم ... هرگز دلم نمیاد جای خوراکیامو عوض کنم. ♥