به یه بنده خدایی میگن:
شمابه اون حشره ایی که میره شهدگیاها رو جمع میکنه و باهاشون عسل میسازه چی میگید؟
میگه:بهش میگیم ،خسته نباشی، حشره!
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم،ولی او...
---------------------------------------------------------------
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم.
تو به مدرسه میرفتی، به تو گفته بودند باید دکتر شوی.
او هم به مدرسه میرفت، اما نمی دانست چرا؟
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم.
... تو پول تو جیبی نمی گرفتی، همیشه پول در خانه ی شما دَم دست بود.
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت.
معلّم گفته بود انشاء بنویسید،
موضوع این بود: علم بهتر است یا ثروت ؟
من نوشته بودم علم بهتر است.
مادرم میگفت با علم میتوان به ثروت رسید.
تو نوشته بودی علم بهتر است. شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی.
او انشاء ننوشته بود، برگه ی او سفید بود، خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلّم آن روز او را تنبیه کرد، بقیّه بچّه ها به او خندیدند.
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد.
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد.
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره میخورند.
گاهی نمیشود بی ثروت از علم چیزی نوشت.
من در خانه ای بزرگ میشدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد.
تو در خانه ای بزرگ میشدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی میپیچید که پدرت برای مادرت میخرید.
او در خانه ای بزرگ میشد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را میداد که پدرش میکشید.
سال های آخر دبیرستان بود، باید آماده می شدیم برای ساختن آینده.
من باید بیشتر درس میخواندم، دنبال کلاس های تقویتی بودم.
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد.
او نه انگیزه داشت، نه پول. درس را رها کرد و دنبال کار میگشت.
روزنامه چاپ شده بود، هر کس دنبال چیزی در روزنامه میگشت.
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم.
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی.
او نامش در روزنامه بود، روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود.
من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی، کسی را کشته است.
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی.
او آنجا بود در بین صفحات روزنامه،
برای اولین بار بود در زندگی اش،
که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت، وقت گرفتن نتایج بود.
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم.
تو میخواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت.
او هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود.
وقت قضاوت بود،
جامعهی ما همیشه قضاوت میکند.
من خوشحال بودم که که مرا تحسین میکنند.
تو به خود میبالیدی که جامعه ات به تو افتخار میکند.
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش میکنند.
زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمیگیرد ...
من موفّقم، من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفّقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است، مردم گفتند مقصّر خودش است !!!
من، تو، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟!!!
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
التماس دعا: دوستان!
رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد، یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه بنام " پروفسور موریس بوکای " بود که بر خلاف سایرین که قصد ترمیم جسد را داشتند او در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود.
تحقیقات پروفسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب، نتایج نهایی ظاهر شد؛
بقایای نمکی که پس از ساعتها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد دالّ بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آن را مومیایی کردهاند.
اما مسئلهی غریب و آنچه باعث تعجّب بیش از حدّ پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد باقی مانده، درحالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.
پروفسور موریس بوکای در حال آماده کردن گزارش نهایی در مورد کشف جدید (مرگ فرعون بوسیله غرق شدن در دریا و مومیایی جسد او بلافاصله پس از بیرون کشیدن از دریا) بود که یکی از حضار به طور خصوصی به او یادآور شد که برای انتشار نتیجه تحقیق عجله نکند، چرا که نتیجه تحقیق کاملاً مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است.
رموز موفقیت! (عشق!)
داستان یک عشق واقعی! عشق 6000 پله!
داستان عشق عجیب و غریب یک مرد و زن چینی، اخیرا رسانهای شده و توجه زیادی به خود جلب کرده است.
بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان 19 ساله بود عاشق یک زن 29 ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسنتر غیراخلاقی بود و پسندیده نبود! برای جلوگیری از شایعات این زوج تصمیم گرفتند فرار کنند و درغاری در استان ژیانگجین زندگی کنند. در اول زندگی مشترک آنها هیچ امکاناتی را در اختیار نداشتند. نه دسترسی به برق داشتند و نه مواد غذایی. طوری که مجبور بودند از گیاهان و ریشه درختان تعذیه کنند و روشنایی خود را با یک چراغ نفتی تأمین کنند. در دومین سال زندگی مشترک، «لیو»، کار خارقالعادهای را شروع کرد، او با دست خالی شروع به کندن پلکانهایی در دل کوه کرد، تا همسرش بتواند به آسانی از کوه پایین بیاید، او این کار را پنجاه سال ادامه داد. نیم قرن بعد در سال 2001، گروهی از مکتشفین، در کمال تعجب این زوج را همراه 6000 پله کنده شده با دست پیدا کردند. هفته پیش «لیو» در 72 سالگی در کنار همسرش فوت کرد «ژو» روزهای زیادی در کنار تابوت همسرش سوگوار بود. دولت چین تصمیم گرفته که «پلکان عشق» و محل زندگی این زوج را حفظ کند و آن را تبدیل به یک موزه کند!
(بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد!)